ساعت 10/10 شب هست..شهریار تو اتاق داره کارشو انجام میده صبح به کارام رسیدم و بعد از ظهر رفتم اپیلاسیون از اون طرف هم رفتم به خواهرزاده بزرگه سر زدم...گناه داره بیچاره تک و تنها خونه نشسته بود داشت کتاب میخوند ...خدایا بهت التماس میکنم به پدر مادرایی که لیاقت ندارن بچه نده که اینجوری آواره و اذیتش کنن...
گفت ببرم پارک گفتم حوصله ندارم...واقعا حال نداشتم..اومدم خونه ...شام الویه از چند روز پیش موند خوردیم الان هم انقدر خستم که میخام برم بخابم...
من فکر کنم یه بیماری دارم دکتر هلاکویی کی گوش میده؟؟
دقیقا علایمشو دارم یه روز شاده شادم یه روز غمگین افسرده...خیلی استرس دارم اینروزا ..اگه کار شهریار درست نشه باید بره خدمت مقدس س ر بازی...خدایا نیار اونروزو نیااااررر...از همه چی و همه جا میمونیم..
سلامی چو بوی خوش آشنایی...
1-اقا من یادم میرم عکس بگیرم بذارم اینستا وقتی به خودم میاد که همه چی تموم شدست ...دیروز موهییتو درست کردم انقدر خوب شد دقیقا مثل کافی شاپ که میریم میخوریم یادم رفت عکس بگیرم این دفعه میگیرم با دستورش میذارم...
2- دیروز کلاس زومبا رفتم ...هاهاهاهاها...انقدر خندیدم...مربی میرقصید ما مثل کرم پشتش میلولیدیم...اخ دارم مینویسم هم خندم میگیره...خیلی باحال بود ...تنها هم هستم کسی و نمیشناسم خودم وسط رقص میخندم یکی به حرکاتم دقت کنه فکر میکنه روانی موانیم...والاااا..تعدادمون زیاده همه بچن...یکی دو نفر یه ذره بزرگن..مربیمون خدارو شکر هم خوش خندست ...هم خوبه خوشم اومد از رقصش و حرکاتش...به مربی میگم همسن منم هستن تو کلاس میگه اره ه ه از تو بزرگترم هستن 25 سالم هستن ...فکر کرد من پایین 25 هستم ..خودتون قیافه کیف کرده من و فرض کنید اصلا به روم نیوردم گفتم ااا چه خوب...خلاصه از کلاس راضیم ..فردا هم دارم بررم بخندم کلی..
3- من میرم زومبا شهریار میره باشگاه بعدش میاد دنبالم با هم میریم و با هم برمیگردیم...بعد باشگاه دوست شهریارو تو کوچمون دیدیم میخاست بره خونه خالش...همون علی...قاپیدیم اوردیمش خونه...ماکارونی درست کردم و زدیم بر بدن...کلی خندیدیم ..کمرم خیلی درد میکرد ساعت 2 شب علی گفت بریم بستنی بخوریم منم از اون ور برم خونه گفتم من نمیام کمرم درد میکنه دو تایی رفتن و بعد شهریار رسوندش اومد خونه...بعدشم تو اتاق های خودمون خوابیدیم...
4- شهریار چه پروو شده هاااا ...اصلا نمیگه بیام پیشت...حالا بذار هفته بعد یه امتحان داره استرس داره شاید میخاد همه چی همین جور اروم باشه ...حالا دارم براششششششش
5- هنوز هیچ خبری نیست از کارمون ..هنوز بلاتکلیف منتظریم...خدایا چرا برا خونمون مشتری نمیاد اخه ...اقا یه دعایی بگین که نتیجشو خودتون دیدی ...گره از کارامون برداشته بشه...
6-برم ناخونامو لاک بزنم و به برنامم برسم ...بعد از ظهر شهریار کلاس داره تو خونه من میخام برم اپیلاسیون ...اووووف انقدر بدم میاد در داره...
من تا دستم راه بیفته و عکس بذارم تو اینستا یه ذره تحمل کنید بعد مدتی که عکسام خصوصی تر شد صفحرو میبندم..
7-آدرس اینستامneginn6767
سلام صبح همگی بخیر...شنبه هارو دوست دارم ...همیشه شنبه ها برنامه ریزی میکنم درسته که بیشتر وقتا انجام نمیدمشون ولی همیشه با امید برنامه ریزی میکنم و میگم این دفعه فرق داره این دفعه انجامش میدم...
امروز هم همین ...
برنامه ریزی میکنم و به امید خدا انجامش میدم..
.اووووف گوشیم خر شده هی خاموش میشه...
از امروز کالری شماری و شروع میکنم...
یه 3 یا 4 کیلو کم شم خوبه خیلی...
امروز کلاس زومبا دارم ...
شکرگزاری هم شروع میکنم دوباره همش تا روز 11 میرم و ولش میکنم...
بررررم که برنامه ریزیهامو به سرانجام برسونم...
بای بای
ساعت 12/40 شب هست...یه ذره آشپزخانه و ردیف کردم دیگه ظرفا رو نشستم بمونه برا فردا...شهریار تو اتاق بغلی خوابه حدود 1 ماهه که اتاقامون جدا شده شایدم بیشتر از یک ماه...
من عادت دارم پنکه روشن میکنم شبا و شهریار حساسیت فوق العاده داره به پنکه اولش خواهری اینجا بود اتاقامون جدا شد و من و خواهری پیش هم میخابیدیم و بعدش هم دعوامون شد و من گفتم پیشم نخواب بعدش هم پنکه روشن کردم یک بار فقط گفت اسپیلیت روشنه پنکه و خاموش کن منم بیام اونجا گفتم به خاطر من سختی و تحمل کن دیگه...با شوخی گفتم اونم نیومد الان بیشتر از یک ماهه..فکر کنم عادت کرد به بی من خوابیدن..
دیشب داشتم قسمت سوم شهرزادو میدیدم اخرش اون دختر دیوونه و یه هو پرید من کلی ترسیدم به این بهونه رفتم تو اتاق شهریار گفتم فیلم ترسناک دیدم ترسیدم ..خواب بود شایدم انتظار بیخود داشتم که فکر میکردم اونم دلش برام تنگ شده..یه ذره بغلم کردو بعد هم خوابید ..ایییشششششششش...به درک...
منم اومدم رو تختمو گفت کجا میری گفتم اینجا خوابم نمیبره..
استرس کارمون و این انتظار لعنتی و این بلاتکلیفی بی احساسمون کرده..
خدایا شکرت..
صبح جمعتون بخیر و خوشی.......
من دیروز که پست گذاشتم گفتم الان همه میاااااان هی آدرس اینستا میخان ..
از دیروز هی سر میزنم دریغااااا....
میخام برم خونه مادر شوهر ناهار ..خواهر شوهرا هم هستن...کی میریم از اینجا و از مهمانی رفتن را حت میشیم....
شهریار تو اتاق دیگست ..تازه از خواب بیدار شدم..
یه گوشواره خریدم هر وقت دارم میرم خونه مادر شوهر باید در بیارم ..یه وقت فکر نکنه با پول اون خرید....انثدر ذهتمون در گیره..انقدر بلاتکلیفیم که خدا خودش میدونه...کم مونده همه چی درست شه میدونم ...
مامانم تیرونه..پیش خواهری و خواهرزاده ..بابام غذا نداره دو روز پیش رفتم برا دو روزش غذا درست کردم دیگه امروز نمیدونم چکار میکنن...یه خواهر دیگه دارم که رویروی خونه بابام ایناست اون از دم داغونه...فکر کنید زنده نیست ..برا خودش هم غذا درست نمیکنه چه برسه به بقیه...برم یه قرمه یا قیمه بذارم برا بابام اینا بعد از ظهر ببرم براشون...بابام که پدری نکرد برام من دختری کنم براش به پاس اونروزها که بهش افتخار میکردم..دنیا دورورزه و ارزش کینه نداره...
حالا که شما از من ادرس اینستا نمیگیرین منم هی میگم عکس فلان چیز تو اینستا دلتونو اب میکنم..
هرچند اینجا هم جز 4 تا بازدید بیشتر نداشتم..
این بود افکار امروز صبح من...