سلام...عزاداریتون قبول...
.. امروز صبح که بیدار شدم مامانم پیام داده بود که میای پیشم تنهام بریم با هم بیرون ..گفتم نه خونه خیلی کار دارم .
.دیشبش آبگوشت درست کرده بودم برا مامانم هم گذاشته بودم چون دوست داره بعد دیدم بهم گفت بیا دیگه دلم آبگوشت میخاد
دیگه دیدم اینجوریه آبگوشتو زدم به بغلو سوار ماشین شدم و رفتم ..
بعدش با هم رفتیم خونه خاله ...اونجا هم دیدم خالم دلش گرفته...اووووف..
.بعد دیگه اصرار کردم به مامان که بیا خونمون بعد از ظهر بریم بیرون گفت خواهرزاده تنهاست گفتم اونم میبریم بعد با هم اومدیم خونمون.
بعد از ظهر با مامانم و خواهرزاده رفتیم بیرون دسته بینی...خوب بود هوا هم خیلی خوب بود...جالبه مادر شوهرو بعد دو ماه دیدم ...یه هو اومد دست خواهر زادرو گرفت دیدم بلهههههه مادر شوهره....طبق معمول اصلا به روی خودش نیورد که دو ماهه اونجا نمیریم.یعنی اصلا اخمو اینا نکرد فقط ..کلی بوس مالی کرد منو گفت چرا نمیای خونمون مامانمم سریع گفت خونه ما هم نمیان...من یه چشم غره رفتم...حالا موضوعه مادرشوهرو و اینکه چرا نمیریم و بعدا میگم خودش داستانی است طولانی..
.
خلاصه با مامانمو خواهرزاده 2 سه ساعتی بیرون بودیم بعد به شهریار زنگ زدم اود دنبالمون و مامانو خواهرزاده و رسوندیم خونشون(خونشون شهره دیگست 25 دقیقه فاصله هست)بعد هم اومدیم خونه و نذری که خالم داده بودو خوردیم من یکم زیاده روی کردم در خوردن و الان عذاب وجدان سرتاپامو گرفته...
و اما دیشب....
دیشب شهریار آزمایشی امتحان داد زبانو یعنی یه امتحان قبلی و با شرایط امتحان زد دیدم خیلی نمرش بد شده خیلی دلم گرفت و کلی دادو بیداد کردم..بعدش دیگه یه بغض لعنتی اومد تو گلومو ول کنم نبود
همش با کار خونه خودمو سرگرم کردم شام هم آبگوشت گذاشتم شهریار هم میومد میگفت به به چه بویی...و من همچنان بغض داشتم نمیدونم شاید دنبال بهونه بودم بدجور دلم گرفته بود خیلی....همش میگفتم اگه این نمرو بگیره چی ...ما به نمره تافل برای پذیرش نیاز داریم هرچه سریعتر...و تو آبان قراره امتحان بده ...ولی دیروز نمیدونم چرا نمرش بد شده بود...خلاصه دیگه دیدم شب یه هو زده بودم کانال سه و عذاداری نشون میداد یه هو دلم شکست بغضم شکست همه چیم با هم شکست حالا مگه گریم بند میاد
اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم هی شهریار میگفت چی شده من گریه میکردم ...فکر کنم 2 ساعت با صدا بی صدا با اشک و بی اشک گریه کردم آخرا فقط صدا بود تصویر نبود...چشمام باز نمیشد.شامم نخوردیم....شهریار بیچاره هم میگفت چی شده..من کاری کردم ..همش اینارو میگفت دستپاچه شد...بعد دیدم نمیشه اینجوری پا شدم با چشم بسته وضو گرفتم رفتم دو رکعت نماز خوندم گریه کردم و به خدا گفتم آرومم کن ...گفتم کسی و ندارم تو آروومم کن...قرآنو باز کردم خیلی جالب بود ترجمش اومد که تقریبا معنیش این بود که تمام کارها دست خداست و اگه ایمان داشته باشید . نیکی کنید خدا غیر ممکن. ممکن میکنه.خیلی خوب بود ..من آدم مذهبی نیستم ولی واقعا اعتقاد دارم به ابن چیزا و دیشب به همون قرآن وقتی این چند جمله خوندم آروم اروم شدم...خدایا سپردم به خودت ...خودت بهترینارو برامون رقم بزن...
ان شالله همه به حاجتتون برسی.
اگه بد مینویسم و میخونید اینجارو ببخشید یه مدت ننوشتم اصلا نمیدونم چه جوری باید بنویسم...لطفا تحمل کنید که روان شوم...با تشکر..نفس خانم
سلام نفسم
خوبی؟
منم همشششششش بغض دارم این روزا
سلام عزیزم..انشالله که این حال زودگذر باشه برا هممون...
قربونت برم که انقد گریه کردی...دقت کردم تو دوستام همشون عین خودمن...کلا آبغوره گیریمون براهه
عین خودم...
دل به دل خدا بده همه چیو بسپار به خودش....اگه صلاحتون تو رفتن باشه همه چی خود به خود درست میشه...اینو مطمئن باش...
ان شاالله همه چی به بهترین شکل ممکن برات پیش بیاد
آره....
انشالله که صلاحمون به رفتن باشه اینجا برام دیگه خیلی سخته زندگی..اینجا همه کسو دارم ولی تنهام برم اونجا که راستکی راستکی تنها باشم حداقل...
مرسی بهارک زیبای من
نوشتنت فرقی نکرده دایی..
فقط دایی خودتم زبان بخون
واقعا....
میخونم ولی باید شهریار امتحان بده من امیدوار شم بشینم واقعنی بخونم