3

سلام...عزاداریتون قبول...

.. امروز صبح که بیدار شدم مامانم پیام داده بود که میای پیشم تنهام بریم با هم بیرون ..گفتم نه خونه خیلی کار دارم .

.دیشبش آبگوشت درست کرده بودم برا مامانم هم گذاشته بودم چون دوست داره بعد دیدم بهم گفت بیا دیگه دلم آبگوشت میخاد  

دیگه دیدم اینجوریه آبگوشتو زدم به بغلو سوار ماشین شدم و رفتم ..

بعدش با هم رفتیم خونه خاله ...اونجا هم دیدم خالم دلش گرفته...اووووف..

.بعد دیگه اصرار کردم به مامان که بیا خونمون بعد از ظهر بریم بیرون گفت خواهرزاده تنهاست گفتم اونم میبریم بعد با هم اومدیم خونمون.

بعد از ظهر با مامانم و خواهرزاده رفتیم بیرون دسته بینی...خوب بود هوا هم خیلی خوب بود...جالبه مادر شوهرو بعد دو ماه دیدم ...یه هو اومد دست خواهر زادرو گرفت دیدم بلهههههه مادر شوهره....طبق معمول اصلا به روی خودش نیورد که دو ماهه اونجا نمیریم.یعنی اصلا اخمو اینا نکرد فقط ..کلی بوس مالی کرد منو گفت چرا نمیای خونمون مامانمم سریع گفت خونه ما هم نمیان...من یه چشم غره رفتم...حالا موضوعه مادرشوهرو و اینکه چرا نمیریم و بعدا میگم خودش داستانی است طولانی..

.

خلاصه با مامانمو خواهرزاده 2 سه ساعتی بیرون بودیم بعد به شهریار زنگ زدم اود دنبالمون و مامانو خواهرزاده و رسوندیم خونشون(خونشون شهره دیگست 25 دقیقه فاصله هست)بعد هم اومدیم خونه و نذری که خالم داده بودو خوردیم من یکم زیاده روی کردم در خوردن و الان عذاب وجدان سرتاپامو گرفته...

و اما دیشب....

دیشب شهریار آزمایشی امتحان داد زبانو یعنی یه امتحان قبلی و با شرایط امتحان زد دیدم خیلی نمرش بد شده خیلی دلم گرفت و کلی دادو بیداد کردم..بعدش دیگه یه بغض لعنتی اومد تو گلومو ول کنم نبود

 همش با کار خونه خودمو سرگرم کردم شام هم آبگوشت گذاشتم شهریار هم میومد میگفت به به چه بویی...و من همچنان بغض داشتم نمیدونم شاید دنبال بهونه بودم بدجور دلم گرفته بود خیلی....همش میگفتم اگه این نمرو بگیره چی ...ما به نمره تافل برای پذیرش نیاز داریم هرچه سریعتر...و تو آبان قراره امتحان بده ...ولی دیروز نمیدونم چرا نمرش بد شده بود...خلاصه دیگه دیدم شب یه هو زده بودم کانال سه و عذاداری نشون میداد یه هو دلم شکست بغضم شکست همه چیم با هم شکست حالا مگه گریم بند میاد

 اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم هی شهریار میگفت چی شده من گریه میکردم ...فکر کنم 2 ساعت با صدا بی صدا با اشک و بی اشک گریه کردم آخرا فقط صدا بود تصویر نبود...چشمام باز نمیشد.شامم نخوردیم....شهریار بیچاره هم میگفت چی شده..من کاری کردم ..همش اینارو میگفت دستپاچه شد...بعد دیدم نمیشه اینجوری پا شدم با چشم بسته وضو گرفتم رفتم دو رکعت نماز خوندم گریه کردم و به خدا گفتم آرومم کن ...گفتم کسی و ندارم تو آروومم کن...قرآنو باز کردم خیلی جالب بود ترجمش اومد که تقریبا معنیش این بود که تمام کارها دست خداست و اگه ایمان داشته باشید . نیکی کنید خدا  غیر ممکن. ممکن میکنه.خیلی خوب  بود ..من آدم مذهبی نیستم ولی واقعا اعتقاد دارم به ابن چیزا و دیشب به همون قرآن وقتی این چند جمله خوندم آروم اروم شدم...خدایا سپردم به خودت ...خودت بهترینارو برامون رقم بزن...

ان شالله همه به حاجتتون برسی.

اگه بد مینویسم  و میخونید اینجارو ببخشید یه مدت ننوشتم اصلا نمیدونم چه جوری باید بنویسم...لطفا تحمل کنید که روان شوم...با تشکر..نفس خانم

2

صبحتون بخیر..من یکساعته بیدار شدم ورزش کردم الان هم در خدمت شما هستم..دیدید تصمیم میگیرید لاغر شید خودتونو میکشید ورزش میکنید رزیم میگیرید بعد میرید تو یک جمع با اعتماد به نفس یکی بهتون میگه واااااااااااااای چقدر صورتت لاغر شد بد شد....آخه یکی نیست بگه ما خودمون آینه داریم میبینیم خودمونو حتما دوست داریم وگرنه خر نیستیم که انقدر سختی بکشیم...

من خودمو برا این حرفا آماده کردم هر کی بهم بگه صورتت لاغر شد میگم دوست دارم واقعا آخ جووون...انقدر این رزیمو ادامه میدم که اسکلت بشم..حرفیه؟؟

از دیروز برنج حداقل 6 و حداکثر 10 قاشق میخورم..دیروز ساعت 10 شب هوس کردم یه چیزی بخورم موقع بفرمااید شام هیچی نداشتیم...به شهریار گفتم من شیرینی یا پفک یا خرما میخام...گفت شیرینی که نه ولی او دوتارو میرم میگیرم...بیچاره لباس پوشید رفت خرما و پفک خرید اومد....من هم 3 عدد خرما و یه پفک لینا خوردم میدونم پفک بده..ولی هوس کردم هوس...خدارو شکر شیرینی نخرید..

خواهری تهرانه زنگ زد گفت  تعطیلات بیاین اینجا شهریار خیلی اصرار میکنه بریم ولی من میگم نه آخه تو آبان امتحان تافل داره میترسم عقب بیفته ..الان تو جمع بندیه و روزی یکی از نمونه های قبلیه تافلو میزنه الان هم تو اتاق داره میزنه من هی میرم تو اتاق میگه نیا حواسم پرت میشه

میگم فکر کن من مراقبم تو امتحان یکی رد شه که نباید حواست پرت شه...

خیلی زحمت کشید گناه داره..به نمره بالای 95 نیاز داره خدا کنه بشه..

اگه نریم تهران تعطیلات تو خونه میمونیم..نمیدونم چه کنم..

من برم یه دوش بگیرم و آشپزخانه را تمییز کنم...و مقداری درس بخونم..

من خیلی اکتیو به دنیای وبلاگ برگشتم ممکنه که روزی دو تا پست بذارم..

1

دوباره اومدم روزانه نویسیامو شروع کنم...یه مدت تو دفتر مینوشتم ولی همش استرس خونده شدنشو   توسط شهریار دارم برا همین تصمیم گرفتم که اینجا بنویسم..خیلی خسته  ام...الان که دارم این پست و مینویسم صدای دسته میاد قلبم شکستست...خدایا ترو به امام حسینت قسمت میدم که سال بعد اینجا نباشیم و رفته باشید...یا امام حسین من کسیو ندارم تو بشو پشت و پناهم..


بعد از اینهمه اومدم اونم با دل پر...چکار کنم  ...صبرم تموم شده دیگه هر روز یه دنیا میگذره برام..


دلم روشنه خدا کمکمون میکنه مطمعنم..

خب از خودم بگم  خونه و گذاشتیم برا فروش دو هفته میشه ولی از مشتری خبری نیست

ورزشو شروع کردم وزن الانم 58 و دور شکمم90 ایشالا میخام به وزن 50 و دور کمر 85 برسم...

زبانمم خدارو شکر ول نکردم و همیشه میخونم...

دیگه همینا...

پستم درهمو برهمه میدونم ولی دیگه همیشه یا حداقل یک روز درمیون پست میذارم ..

این روزا و شبا منو  هم دعا کنید نیاز دارم شدید...